مختار: تو چرا از قافله عشق جا ماندی؟
کیان: راه گم کردم ابو اسحاق
مختار: راهبلدی چون تو که راه را گم کند، نا بلدان را چه گناه؟
کیان: راه را بسته بودند از بیراهه رفتم، هر چه تاختم مقصد را نیافتم،وقتی به نینوا رسیدم خورشید بر نیزه بود
مختار: شرط عشق جنون است ما که ماندیم، مجنون نبودیم.
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۹۲/۱۱/۱۹ ساعت 12:26 توسط «اگر برای خداست بگذار گمنام بمانم»
|
خدايا! سري كه قرار باشد در راه تو فدا نشود ، همان به كه به سنگ ندامت كوبيده شود ، جسمي كه در راه درست ، تكه تكه نشود همان به كه زير خاك پشيماني محو و پوسيده گردد ، پس معبودا ! مرگ مرا شهادت در راه خودت قرار ده ...